نامه هایی برای دخترم

حکایت جالبیست :فراموش شدگان هرگز فراموش کنندگان را از یاد نخواهند برد

نامه هایی برای دخترم

حکایت جالبیست :فراموش شدگان هرگز فراموش کنندگان را از یاد نخواهند برد

دختر بابا


دختر که باشی

نفس بابایی


لوس ِ بابایی


عزیز دردونه بابایی


حتی اگر بهت نگه .


دستت رو میذاره روی چشماشو میگه :


این تویی که به چشمای من سوی دیدن میدی


خلاصه دختر


یک کلام ....


نـــفــــس بـــابــــاســــت ...

سلام تپل بابا ...

از آخرین باری که برای تو عزیزم نوشتم بیش از 70 ماه می گذرد یعنی زمانی بیش از 5 سال و 10 ماه ، طی این مدت اتفاقات زیادی افتاده که مهمترین آنها بزرگ شدن و خانم شدن توست .

اگربخوام خیلی گذرا این چند سال رومرور کنم طی مدت گذشته  از نظر استخدامی من ومامان استخدام شدیم ،دو تا واحد آپارتمان خریدیم ،دوتاماشین خریدیم، بابا یک  عمل جراحی سخت رو پشت سر گذاشت مامان هم با جراحی چشم وبینی اش ده پانزده سالی جوونتر شد. طی این مدت گذشته بابا اسماعیل و ننه ایران فوت کردندو ازجمع ما رفتند .

من و مامان هم ادامه تحصیل دادیم دوباره همکلاسی شدیم الان هر دوتامون در مقطع کارشناسی ارشد سر یک کلاس کنارهم می شینیم،موضوع پایان نامه هامون رو انتخاب کردیم و آهسته آهسته باید نوشتن پایان نامه هامون رو شروع کنیم.

امروز پس از سالها آمدم تا برایت دوباره بنویسم  ... البته خیلی راحتتر چرا که الان میتونی نامه های بابا رو بخونی و جوابش رو توی وبلاگ خودت برایم بنویسی. البته مثل گذشته برخی نوشته ها روباید رمز گذاری کنم تا در ظرف زمانی خودش رمز نامه های نخوانده بابا را دراختیارت قرار دهم ......


روشنی دیده بابا سلام...

سلامی از دورترین نقطه زمان به تو عزیز تر از جانم .... نمی دانم چند ساله شده ای .... نمی توانم چهره ات را تجسم کنم .... در عالم خیال خود قیافه ات را تجسم می کنم روی آن راست کلیک می کنم و گوش هایت رو می گیرم کمی می کشم ... کمی بزرگتر می شوی ... اما نه مثل اینکه زیاد کشیدم ... صورتت دفورمه شد ...سیوش نمی کنم ... ضربدر فراموشی ذهنم رو فشار می دهم و از خیال به تصویر کشیدن صورت ایام جوانی و نوجوانی تو خارج می شوم ... بی خیال می شوم ...تجسم صورت را رها می کنم و در سیرت تو سیر می کنم .... چون به خود قول داده ام هر وقت از نظر عقلی بالغ شدی ... این یادداشت ها را تقدیمت کنم ... یادداشت هایی که ناخوانده نیست ... و طی مدتی که بدست تو برسد خیلی ها می آیند آن را تورق می کنند و سطورش را از زیر نگاه تیزبین و نقاد خود می گذرانند ... نوشتن برای تو دختر خوبم واقعا لذت بخش است .... انگار یکجورایی به خودم واکسن تعامل با دختری از جنس نسل ناشناخته را تزریق می کنم ...

عزیز دوست داشتنی .... پراکنده گویی را کنار می گذارم ... از خودم و مامان آنچه را که باید می دانستی ...دانستی ... البته ناگفته ها را در لابه لای یادداشت هایم به فراخور موضوع برایت باز خواهم گفت ..... نوشتن باور های بابا از امروز شروع می شود .... سعی می کنم بی مقدمه وارد مباحث شوم ... از همه دوستانی که به این نوشته ها دسترسی پیدا میکنند نیز خواهش می کنم ... در انتخاب موضوع کمکم کنند .... برایم بنویسند که چه چیزی برای دخترم بنویسم ... و یا اینکه اگر پدر شان وبلاگ نویس بود دوست داشتند چه چیزی را برایشان بنویسد ... و یا از خودشان برایم بنویسند .... بنویسند چه چیزهایی بیشتر از همه چیز ذهنشان را به خود مشغول می کند .... این جا مجالی است برای تخلیه انباشته های ذهنی .... برای طرح سئوالاتی که هیچ وقت مجال بازگویی آنرا نیافته اند ...

 .....

فصل انتخابی امروز من  ....خداست .... آری خدا ....همان ناشناخته همیشگی .... همان مهربان ... همان ستار ...همان غفار  و همان رحیم .... خدای من ...خدای تو ...خدای رفتگان و خدای آیندگان ... خدای ساده و بی ریا .... خدا کیست ... خدا چیست ... خدا را چگونه می شود لمس کرد .... چطور می شود در آغوش خدای ناشناخته ای که نه جسم است و نه روح ، هیچ چیز نیست و همه چیز است آرامش گرفت .... حتما شنیده ای ما در عالم جاهلیت خودمان ....بت می پرستیدیم .... سنگ و چوب و خورشیدو ماه ...آتش می پرستیدیم ... و برای پرستش هر یک هم دلیل وبرهان داشتیم .... کما بیش به همان جاهلیت نیز دچاریم ... گاهی پول بت بتکده مرکز تعقل ما می شود ... خانه و مال و منال و مقام می پرستیم ... بت ها هم با گذر زمان مدرن شده اند ...شیک شده اند ... لباس جاهلی رنگ امروزی به خود زده است ...بگذریم ...من معلم دینی نیستم و درس دین و عرفان و فلسه و کلام هم قصد ندارم برایت بگویم ...من پدرت هستم و شاید هنوز باشم و شاید هم نباشم .... بر حسب وظیفه و در حد توان و فهم خود باید خدا را برایت کالبد شکافی کنم و فرازهایی از دانسته های خودم را برایت بنویسم .... اما قبل از اینکه مبحث خداشناسی بابا و دخترش را بگشایم  ... باید نگاهت را متوجه خودت کنم ... اینکه تو کیستی ... درسته تو ...دختر عزیز بابا ...تو کیستی .... یک مشت پوست و گوشت و استخوان ...تو هم مثل منی ... منهم مثل تو ام ...همه مثل هم هستیم ... در اولین نگاه همه یک مشت موجودات سرگردانیم... که یک روزی چشم بر این جهان پر از رنگ و ریا باز می کنیم .... می آییم تا زندگی کنیم و یک روزی از دنیا می رویم .. و رخ در نقاب خاک سرد پنهان می کنیم  .... نه آمدنمان مفهومی دارد و نه رفتنمان و حتی بودنمان .... اول که می آییم با خود درد سر می آوریم ...همش گریه و نق و نوق و غر زدن و کثافت کاری .... بزرگتر که شدیم بهانه گیری و اسراف و هدر دادن لحظات خودمان و دیگران ...بزرگتر شدیم .... گرفتاری بزرگترها را بزرگتر می کنیم .... در خود می لولیم .... خنده و گریه و شادی و قهر .... ایام اینگونه به کاممان تلخ و شیرین می شود ... بزرگتر که شدیم ...نسلمان را در البوم زمانه اسکن می کنیم .... حالا باید جوابگوی تمام بدیهایی که به دیگران کردیم باشیم .. باید منتظر بنشینیم تا آنچه را که بر سر پدر و مادر و خانواده آورده ایم به سرمان بیاورند .... حق مان همین است ... ما آمده ایم تا حلقه این چرخه و زنجیره را تکمیل کنیم ....تا این جا ...همه چیزی به خوبی می گذرد و  چون می گذرد غمی نیست ... هنوز جاهای خوب زندگی هستیم ..کمی که بزرگتر شدیم ...یعنی زمانی که زیادی بزرگ شدیم .... اونوقتی است که زیادی بو می دهیم ... همه از ما گریزان هستند ... راستش زیادی کسالت آور شده ایم .... خودمون هم همین رو می فهمیم ... اونوقت زمانی است که باید برای رفتن .... خودمان رو جمع و جور کنیم ... باید بقچه قدیمی پدر بزرگ و مادر بزرگ را از صندوقچه خاطره هامون در بیاوریم .... آخه گفته اند آسیاب به نوبت ...حالا نوبت ما شده ...باید بقیه رو از شر خودمون راحت کنیم ... همون کاری که بزرگترهای ما کردند و ما رو از شر خودشون راحت کردند و رفتند .... مردند و نوبت ما است باید برویم و بمیریم ... و این بود داستان زندگی من و تو ...

...

...

...

...

چی شد بابا جون؟ .... ناراحت شدی؟ .... احساس بیهودگی بهت دست داد ؟  چقدر تصویر زشت و ناامید کننده ای از زندگی برایت کشیدم ؟ ... خیلی ها اینطور زندگی می کنند .... فقط بر زشتی زندگیشون نقاب لوکس و براق می زنند .... آمدن و بودن و رفتنشان به همین زشتی است ؟ اصلا نمی فهمند چرا آمدند ...چرا زندگی می کنند ... چرا باید بمانند ....به ناچار مرگ دهشتبار و پر از درد را بر می گزینند ... و می روند ... رفتن زجر آلود اونها ...اول عیش و نوش و شادی دیگران است .... می روند .. و دیگران را از شر خود راحت می کنند .... اما زندگی همه اش اینها نیست ...زندگی خیلی شیرین است ... شیرین و دوست داشتنی .... و این شیرینی زمانی شیرین تر می شود که رنگ خدایی به خود بگیرد .... وقتی که هدف مند باشد ..... هدفی که از بدو خلقت در ضمیر ناخود آگاه ما آنرا قرارداده اند ....

عزیز و نازنین .... آمدن و ماندن و رفتن ما ...وسیله ای است برای دست یابی به اون هدف ... هدف رسیدن به حقیقت است ...رسیدن به مرحله پرستش اراده ای برتر از زمان و مکان مان ... همانی که به بهانه بودنش سنگ و گل و چوب و آتش را می پرستیدیم .... همان اراده ای که در بدترین شرایط زندگی ...دست التماس و استغاثه بسویش دراز می کنیم ..... دختر خوبم ... اگر دوست داری خوب و زیبا زندگی کنی ... اگر دوست داری مراحل زندگی را با آرامش زندگی کنی .... اگر دوست داری در این چند روزه زندگی به قول بچه مثبت باشی   ...می بایست خدا را با تمام وجودت لمسش کنی .... یک لحظه هم به این نیاندیش و با خود نگو که چون پدرم خدا را می پرستید من هم باید بپرستم ... چون مادرم هر روز دست و صورتش را می شست و پارچه ای سفید بر سر می انداخت و سر بر خاکی قالب گیری شده می سایید پس من هم باید همان کنم که او می کرد .... اصلا تحت تاثیر حرف معلم دینی و غیر و ذالک نباش .... مطمئن باش خیلی از ماها ...چون پدر و مادرمان مسلمان بودند ... ماهم مسلمان شدیم ... اگر آنها مسیحی بودند و یا یهودی  ما هم حتما به کیش و آیین آنها رفتار می کردیم و  امروز که به تو می گوییم باید به مسجد بروی تو را به دیر و کنیسه و کلیسا راهنمایی می کردیم .... تو خود باید خدا را بشناسی .... خود خودت .... فقط همین را بگویم خدا جای دوری نیست ...او در همین نزدیکیهاست .... رنگ او رنگ عشق .... جنس او شفاف تر از نور ....صدایش نزدیک تر از صدایت قلبت .... و وجودش عیان تر از خورشید و زمین و ماه و ستارگان است ..کافی است چشم صورت را ببندی و چشم سیرت را بازنمایید ..... همین حالا ....چشمهایت را برای لحظه ای ببند .... حالا در تاریکی مطلق ... به وجودش بیاندیش ... او را تجسم کن.... براحتی اورا درک خواهی کرد؟ خدا !!!....کسی که جنسش شفاف تر از نور ... رنگ وجودش مملو ازعشق و محبت .... صدایش دلنوازتر و زیباتر از صدای قلب ..... و اندازه آن بزرگتر از خورشید و ماه و ستارگان و کهکشان های عالم ..... درسته ... این همون خدای ماست .... خدای من ...خدای تو ...خدای اولین خلقت و خدای آخرین خلقت ....خدا همونی است که وقتی دستت از همه جا بریده می شود ...صدایش می کنی ...همونی که سر جلسه امتحان وقتی که دفتر ...کتاب ... جزوه ...دوست .... معلم  ...همه و همه رو ازت می گیرند ....او را صدا می زنی ....همونی که در خلوت تنهایی خودت ازش مدد می گیری .... همونی که تمام عیب ها و خطاهای تورا پوشانده است ....همونی که هر کاری بخواهد می تواند انجام دهد ..... خدا خدای مهربان است ...هیچ کار او بدون حکمت نیست ...خدا هیچوقت کار بیهوده انجام نمی دهد ... خدا در مدیریت بر آفریده های خود هیچگاه دچار نقض غرض نمی شود .... خدا پاک است و منزه .... خدای من و ما ... مبرا از هر بدی و بیهودگی است ....اگر کسی فقیر است ... اگر کسی ثروتند است ...اگر کسی زشت است و اگر کسی زیباست ... همه و همه در حوزه اختیارات اوست ... شاید در زندگی روزمره خودت دچار تناقض بشوی .... با خود بگویی که اگر خدا من رو دوست داشت ... هرگز عزیزترینم را از من نمی گرفت ....هرگز این سرنوشت را برای من نمی نوشت ... هرگز ...بدی ها روزگار را به من عطا نمی کرد .... خدا با من اینکار را؛ یا اون کار را نمی کرد ... باید بگویم عزیز نازنین ... هیچ یک از کارهای خدا بدون حکمت نیست .... همیشه حکمتی در آن نهفته است و چون دایره عقل ما کوچک است هرگز بر حکمت خدا اشراف نخواهیم یافت ... بخاطر همین همیشه این گفته من را بیاد داشته باش .... اگر می خواهی مسیر ترقی و پیشرفت را در تمام امور مادی و معنوی به نحو احسن بپیمایی در درجه اول باید به خدا توکل کنی ، هیچوقت از تلاش کردن سر باز نزن و در آخر همیشه راضی باش به رضای خدا ... اگر همه چیز را در ارتباط با اراده ذات اقدس و لایتناهی حق بدانی هیچوقت از حکمت و تقدیری که او برای تو مقدر نموده است ناخرسند نخواهی شد.

............

دخترم ببخشید .... حسابی رفتم بالای منبر و سخنرانی کردم ... باباست دیگه ...باید تحملش کنی ... شانست بگه بابا زودتر رخت سفر ببنده و بره ... و گرنه پوست سرت کنده است ... اونقدر موعظه و پند و نصیحت برای می گه که از دستش فرار کنی .... البته شوخی می کنم بابا جون .... من دوست ندارم هیچوقت چیزی رو به تو تحمیل کنم ... دوست دارم خودت قدرت درک و فهمت را توسعه بدهی ... تا همه چیز را به اختیار و گزینش خودت انتخاب کنی .....

دختر خوبم سلام

الان ساعت 9:45 دقیقه یکشنبه شب ...در یک شب سرد زمستانی ... شب عید غدیر ... بابا در اتاق تنهایی خودش برای توی نازنین می نویسد  ....کسالت تو هنوز خوب نشده ....مامانی پرستاری تو را بخاطر دور نمودن تو از فضای مهد کودک تا بهبودی کامل متقبل شده است ....

فاطمه خوبم .... عیدت مبارک ... امیدوارم هر جا که هستی ... لحظه لحظه زندگی برای توی نازنینم عید باشد و شاد باشی برای همیشه ... امشب آسمون دلم آهنگ دیگری را نواختن کرده است .... ساعتی قبل زمانی که از محل کار عازم منزل بودم ... با خودم می گفتم برای نازنینم چه چیزی را بنویسم .... قصد نمودم با صداقت کامل برایت بنویسم .. هرچه که شد .. توی ماشین، در تنهایی خود در خیابان غرق نور شادی شهر ،  آهنگی قدیمی را به آرامی زیر لب زمزمه می کردم .....

.....

دختر ناز و قشنگم

همدم فردای بابا

سر بذار رو سینه من

حرف بزن برای بابا

این تویی شعر تولد

تویی آغازی دوباره

تویی از فصل بهاران

واسه  آغازی دوباره

دختر ناز منی تو

شعرآواز منی تو

با طلوع این تولد

تازه آغاز منی تو

غنچه تازه باغی

که شدی فصل بهارم

تورو دوست دارم ببینم

تا نهایت در کنارم

...

...

....

شعرزیبایی است ... به زیبایی خندهای قشنگت .... به زیبایی صداقت کلامت .... به زیبایی عشق بابا .... به زیبایی دلنگرانی مامان... به زیبایی شبهای سرد زمستونی که دستان کوچک و قشنگت را دور گردن بابا حلقه می کنی ..... به زیبایی تکان دادن دستهای ناز و کوچولوت وقتی با من خداحافظی می کنی ....  بابای خوبم .... وقتی به تو فکر می کنم .... یک جورایی ته دلم خالی می شه ...دلنگرانت می شوم ... اشک در چشمانم حلقه می زند ... از همون حلقه اشکهایی که بابابزرگ وقتی به آینده ما می اندیشید.... من هر ازچند گاهی حلقه اشک پدر بزرگ را در چشمانش دیده بودم ...چقدر برای ما دلنگران بود... برای من ... برای عمو اکبر و عمو مجتبی ... برای عمه اکرم و عمه فرشته ... همیشه با خودم می گفتم ... مگه مردها هم گریه می کنند ... آقاجون با این همه زمختی دست و چروک صورتش... با این هیکلش ...چقدر دلش نازک شده است ... وقتی در تنهایی خودش به ما نگاه می کرد... و به آینده مان می اندیشید.... به روزهای آینده..... تصویری مبهم و ناخوشایند از آینده و جامعه دوران ما در ذهنش ترسیم می کرد .... از ناملایماتی که پیش روی مان بود و او می دید و ما نمی دیدیم نگران بود .... از وضعیت بد اقتصادی و معیشتی... از جامعه پر از تزویر و ریا... از دغل بازی گرگهای چوپان نما .... من احساس مسئولیت پدر بزرگ در قبال خودمان را برای اولین بار زمانی لمس کردم که دیدم در عرض چهل روز موهای صورتش سفید شده بود .... زمانی که رفت جنگ ... وقتی که شبانه از ما خدا حافظی کرد تا قیافه معصوم ما در خواب در قاب چشمانش جای داشته باشد ... تا خوب ما رو نگاه کند .... تا برای همیشه از ما دل بکند و برود ...وقتی بعد از چهل روز برگشت ... غبار سنگینی چهل سال دوری از همسر و فرزندانش را در صورتش دیدم .... دیدم که چقدر برای ما دلتنگ شده است و دلنگران ..... پدر بزرگ دیگر اون پدربزرگ قبل نبود حداقل من اینطور فکر می کردم.... بیش از پیش دلنگران ما شده بود ....

دختر نازنینم ....  بزرگتر که می شدم وفضای سنگین جامعه را بیشتر لمس می کردم  ... بیشتر معنا و مفهوم حلقه اشک های پدر بزرگ را درک می کردم ...تا همین امروز که من هم مثل پدر بزرگ یکهو دلم ریخت .... از دلهره و نگرانی آینده تو اشک در چشمانم حلقه زد ... در اوج اون نگرانی ... داشتم می خندیدم.... خیلی جالب بود ....زمانی به اشکهای پدر بزرگ می خندیم ...حالا داشتم به خودم می خندیدم که چرا روزی به اشکهای پدر بزرگ خندیده ام ... پدر بزرگ جز یکبار از دلنگرانی هاش چیزی به من و ما نگفت ... اما من سعی میکنم دلنگرانی های خودم را برایت بنویسم ...تا اگر روزی دیدی از شدت نگرانی آسمان دل بابا ابری شده ... بهش نخندی و از کنارش بی توجه نگذری ....

دختر نازم!!... چی شده می خندی ؟...تعجب کردی؟!!! .... حق داری مثل پیرمردهای توی قصه ها دارم برایت می نویسم ... می دونی چرا به افراد مسن می گویند پیر .... پیر یعنی مرشد ... کسی که راهنما است ... کسی که چیزهایی رو می بینه که جوانترها نمی بینینند ؟ ... کسی که نسبت به همه احساس مسئولیت می کنه ؟  حق با تو است من هم مثل پیرمردها شروع کردم به ترسیم فضایی که شاید تصورش برای تو زود باشد .... اما برخی حقیقت ها است که باید بدونی ...مثلا زمانی به ما می گفتند باید بروید خدمت تا مرد شوید .... همیشه به این موضوع با دیده تردید نگاه می کردم ... پدر بزرگ زمانی قدرت خرید خدمت سربازی من رو داشت .... اما نخرید ... گفت می تونم بخرم ..اما نمی خرم ...تا بروی خدمت مردی شی و برگردی .... من هم رفتم ... علی رغم فراهم شدن شرایط خدمتی آسون و حق انتخاب بین بد و بدترین ... من بدترین گزینه را انتخاب کردم ... با خودم گفتم اگر قرار است  با رفتن من به خدمت در من دگردیسی روی بدهد و من مرد شوم .... باید بهترین شرایط که در بد ترین گزینه نهفته شده بود را انتخاب می کردم  .... و من رفتم ارتش ... وقتی رفتم ...تازه فهمیدم خدمت سربازی کارخانه آدم سازی است ... دانشگاه که بودیم ... درجه غرور من روی 100 بود ... در عین بچه مثبت بودن ... مغرور بودم... به ما گفته بودند شما با افراد جامعه فرق دارید ...شما تحصیل کرده اید ... شما گل سرسبد  جامعه هستید ... اما وقتی فارغ التحصیل شدم و رفتم خدمت ... درجه غرورم به صفر تنزل کرد ... این که می گویم صفر واقعا صفر شده بود ...اصلا غرور معنی نداشت ... درخدمت سربازی فقط یک کلام قابل قبول بود و هست ....چشم و بس ... وگرنه تنبیه است و بازداشتگاه ... من اولین روز خدمت هنوز روی تخت آسایشگاه جابجا نشده بودم مجبور شدم دستشویی و سرویس بهداشتی آسایشگاه را تمیز کنم ... اولین صدای شکستن غرورم را آنجا شنیدم .... وقتی از شدت درد پا و مریضی نمی توانستم راه بروم مجبورم کردند که دوشادوش بقیه به تمرینات نظامی ادامه دهم ... یادم نمی رود در شبهای سرد زمستان در کوهپایه های دماوند ... در چادرهای هشت نفره 14 نفر می خوابیدم با پوتین و سه تا جوراب و دوتا دستکش و کلی لباس  ... از شدت سرما قمقمه هامون را آب می کردیم تا صبح زیر بغلمون نگه میداشتیم تا صبح خواستیم صورتمون را بشوریم آب داشته باشیم و یخ نزده باشد.... ساعت دو بعد از نیمه شب از گرمای نصفه نیمه چادر بیرونت می کردند و می گفتند باید بیایی زیر کولاک زمستانی تا دو ساعت نگهبانی بدهی ... یا توی گرمای سوزان و آفتاب تیز تابستان های بیابان های اطراف شیراز از فرط تشنگی بی تاب می شدی و قطرات عرق روی صورتت همچون ذره بین پوستت را می سوزاند .... تا مدتی اجازه بیرون رفتن نداشتیم ... وقتی که بعد از مدتها قدم به خارج از پادگان گذاشتیم از دیدن بچه هایی که از مدرسه بر می گشتند لذت می بردیم .... از اینکه می دیدم زندگی در بیرون از پادگان چقدر زیباست و زندگی بدون ما هم برای اطرافیان در جریان است به بی اهمیت بودن بود و نبود خودمان فکر می کردیم ... وقتی می دیدیم در شرایط سخت، لحظات برای ما به کندی می گذرد و برای دیگران خیلی سریع ...چقدر از شعر بنی آدم اعضای یکدیگرند ...که در افرینش زیک گوهرند ...چو عضوی بدرد آورد روزگار .... دگر عضوها را نماند قرار ...بدمان می آمد و مفهومش برایمان بی معنای میشد ...

حقیقت جامعه ما هم همین است ... تا به عینه لمسش نکنی ... متوجه آن نمی شوی و  شاید با دیدن اولین حقیقت زندگی دچار شوک شوی.....مثل یکی از دوستان همخدمتی من که به قصد خودکشی ... با اسلحه خودش را زد....فارغ التحصیل در رشته مهندسی فیزیک هسته ای بود .... من یکی دوبار توی صف غذا دیده بودمش ... و همانجا باهاش آشنا شده بودم ....وقتی دیدم آخرین نفر ایستاده و از اینکه غذا بهش نرسیده بغض کرده و میخواهد گریه کند .... رفتم جلو و گفتم چی شده پسر .... بیا من سیرم باهم غذا می خوریم ... گفت نه ... ناراحتی من از بی غذایی نیست ... برای این گریه می کنم ... که بیش از 25 سال است پدرم کفش های من را جلوی پام جفت کرده ... هر لحظه که اراده کرده بودم غذای گرم پیش رویم بود ... همیشه بهترین ها برای من بود ... الان آمده ام جهنم ... اینجا برایم غیر قابل تحمل است ... حقیقتی که کمترین اطلاعات را به او داده بودند.... و کنار آمدن با این حقیقت برایش دشوار و غیر قابل هضم بود .... اما من قصد دارم حقایقی رو که باور کرده ام در حد فهم خود برایت بنویسم ... حقایقی که شاید تلخ باشند و در حلاوت چشیدن این تلخی همان بس که با چشیدن اولین طعم تلخی شوکه نشوی ... و جا نزنی ... برای زندگی کردن و شاد بودن مبارزه کنی ... با خودت و با جامعه و ناملایمات اطرافت ...نگذاری که اونها خواسته هاشون رو به تو تحمیل کنند ....عزیز و نازنین ...من و مامان در حد توان خود ... سعی کرده و می کنیم بهترین ها را برایت فراهم کنیم ... همیشه بهترین برایت باشیم ... خورد و خوراک و پوشاک شاید بخشی از بهترین ها باشد ... ما دوست داریم بهترین دوست تو باشیم ... بهترین معلم تو ... بهترین آینه تمام نمای زندگیت ... دوست دارم بهترین تصویر عشق و دوستی را برایت ترسیم کنم .... بهترین سفره محبت را برایت پهن کنیم .... چند وقت پیش تو رو روبرویم نشاندم ... ازت خواستم که در چشمانم نگاه کنی ... ازت پرسیدم که چه می بینی ... و تو با اون صدای قشنگ و شیرینی کلامت گفتی ...فاطمه رو ... درسته تو فاطمه را در چشمان من دیدی .... هنوزهم که هنوزه فاطمه در چشمان عسلی بابا جا داره .. از زمانی که تازه بدنیا آمده بودی ...اولین روزی که چشم به زیبایی های خلقت باریتعالی گشودی ...روزی که هنوز سه کیلو و نیم وزن داشتی و 50 سانت قد .... لبهای گوشتالو و گلگونت و موهای پرپشت تو زینت بخش زندگی باباشد .... بابا حتی زودتر از اون تو را دوست داشت .... وقتی دکتر به مامان گفت تو رو بارداره ... وقتی دکتر گفت شما دختر دار شدید ... وقتی که عکس مچاله شده تو رو در صفحه مانیتور سونوگرافی دیدیم .. صدای قلبت رو زیر پوست مامان می شنیدم ... زمانی که تو شکم  مامان جابجا می شدی ... و به شکم مامان لگد می زدی ...تورا دوست داشتم از زمانی که پاهای کوچکت رو از روی پوست مامان لمس می کردم .....از همون زمانها فاطمه همه چیز بابا شد.... فاطمه شد زندگی بابا ... بخشی از وجودش ... حالا پیش خودت تصور کن من که اینقدر دوست دارم ...ببین مامان چقدر دوست داره !!!... دختر خوبم ... این عشق و علاقه؛  خاص من نیست همه پدرها ...بچه ها شون رو دوست دارند ...یکی به زبان میاره ... یکی اون رو به رسم امانت در ذهن خود همچون گوهری گرانبها نگهداری می کند .....

من می خواهم محبت و علاقه خودمون را بهت بگویم ... تا بدونی کس دیگری به اندازه بابا و مامان دوست نداره .... حتی به جرأت می تونم بهت بگویم ...مامان هم بیشتر از من تو را دوست دارد.... ببین من اونقدر تو را دوست دارم که یکی از گزینه های انتخاب مامان در زمان ازدواجمون رو ، وجود تو انتخاب کرده بودم .... دانشمندان معتقدند بچه اگر همه وجودشون رو از پدرهاشون به ارث ببرند ، هوش و ذکاوتشون رو از مادرهاشون به ارث می برند .... مامان جزء یکی از بهترین ها بود .... دوست دارم تو هم جزء بهترین ها باشی....

دختر خوبم ! انشاء الله سر فرصت در مورد جامعه و نگاه بابا به اون هم برایت می نویسم ..... نترس این ها که می گویم وعده سر خرمن نیست .... فقط باید حسش باشه ... باید اون حس نوشتن در وجود بابا شعله ور بشه و بدون توجه به گذر زمان برای تو قشنگترینم بنویسد .....

.........................................................................

فاطمه جان ... من باید بروم ... الانه که صدای مامان در بیاد و از دستم شاکی بشه .... تو نمی دونی مامان چقدر به من وابسته شده .... یک بلایی که نگو.... دانشگاه که بودیم اینطور نبود .... اما الان بیا وببین .... پوست آدم رو می کنه ..... استاد سین جین کردنه ... وقتی بهش قول می دهی باید عمل کنی ... خواستم بیام برایت بنویسم گفتم ... حداکثر دوساعت دیگر از اتاق بیرون می آیم ... اما الان ... ساعت نزدیک دوازده و ربع شده ... نیم ساعت خلف وعده کردم .... خدا بدادم برسد ... پس تا سلامی دیگر خدا نگهدار تو قشنگترینم باشد.

دختر نازم سلام

نازنین دوست داشتنی .... فکر می کنم کم و بیش با مامان و بابا آشنا شدی ... البته ناگفتنی و نانوشته ها زیاد هستند ... انشاء الله سرفرصت برایت خواهم نوشت ...اما هدف من از نوشتن این مطالب , نوشتن از کارهای روز مره و روزمرگی های زندگی نیست ....من برای تو می نویسم .... تا از فرصتی که برایم فراهم شده به نحو ا حسن استفاده نمایم ....فرصتی که شاید برای بسیاری از پدران هرگز فراهم نبوده است و یا اگر بوده در گذر از بعد زمان کم رنگ و فرسوده شده است ... من برای تو زمانی می نویسم که دوران بحران و سختی زندگی را به خوبی لمس کرده ام و هنوز غبار خستگی راه این سفر را از تن  نزدوده ام ...هنوز بوی جوانی و شادابی می دهم ... هنوز در گوشم طنین عشق و دوستی و مهر و صفا نواخته می شود ...من زمانی برای تو عزیزترینم می نویسم که چشمانم تن خسته و فرتوت پدر بزرگ را پذیراست و دیده ام سنگ فرش قدوم گرم و مهربان مادرم است ... من و مامان یک زوج جوانیم و قصد کردیم که جوان باقی بمانیم برای تو تا توهم جوانی کنی و شاد باشی....

عزیز نازنین .... زندگی کماکان در جریان است ...بود و نبود ما آدم ها هم هرگز در روانی این رود جاری و ساری  خللی وارد نخواهد کرد ...زندگی از زنده بودن می آید و زنده بودن از عشق ... پس عشق در تمامی لحظه ها جاری و ساری بوده , هست و خواهد بود .... پس راز زندگی عشق است ...

اما عشق چیست ؟ دوستی چیست ؟ حب چیست ؟ پدر کیست ؟ مادر کیست ؟تو کیستی ؟ و .... همه را برایت خواهم گفت .... گفتن از من ..خواندن از تو .. و در  باور آنها آزادی ..این ها که برایت خواهم نوشت ...دلنوشته و باورهای من بعنوان بابای فاطمه که تو عزیزترین باشی است ... این ها می تواند در باور تو حک شود و می تواند تنها برای لحظاتی در قاب چشمان سیاه و قشنگت حک شود .... من دلنوشته های بسیاری را خواندم ...شنیدم ....لمس کردم ... اما خیلی از آنها را تا تجربه نکردم باور نکردم ...پس برای تو هیچ اصراری نیست تا باور کنی .... اما عزیز مهربونم تنها خواهشی که از تو دارم این است که از کنار گفته ها بابا به آسانی نگذری ... بسیاری از آنچه که به باور رسیده ام ...حاصل تجربه بوده است ... و همیشه تجربه شیرین نیست ...تجربه گاهی آنچنان تلخ است که خود را در لبه تیز پرتگاه نابودی و نیستی می بینی .... و زمانی که از آن پرتگاه وارهی ...ترس از آن پرتگاه است که تجربه ای را که داشته ای به یاد می آوری ... گاهی این ترس که وارهیدن از آن حلاوت و شیرینی خاص خود را به همراه خواهد داشت .... برای تو ماندگار خواهد شد ...

دختر خوبم ...همانطور که برایت نوشته بودم ...بابابزرگ و مامان بزرگ هیچکدام سواد خواندن ونوشتن نداشتند ... اما شاگرد اول کلاس زمان بودند ....دفتر مشق تجربه های آنها ...مسیر راهم شد .... من پدر بزرگ را بیشتر از خیلی از روانشناس ها و تحصیل کرده های دانشگاهی قبول داشته و دارم ...از همان زمان هایی که دستان کوچکم را می گرفت و با خود به مجالس غم و شادی اقوام می برد ... از زمانی که چشمانم را با فقرو ثروت حاشیه نشینان شهر و کاخ نشینان زمانمان آشنا کرد ...از همان زمان که در عین ثروت , مزه فقر را به من چشانت تا فخر نفروشم ... باور نمی کنی عزیز نازنیم ...من دانشگاه را با کفشهای پاره و وصله پینه شده پشت سر گذاشتم ...برای نشاندن خنده بر لبان قشنگ و چشمان بغض آلود بگویم  من همیشه یک واکس در کیفم داشتم تا هر وقت مندرس بودن کفشم هایم مشخص شد سریع با واکس آنرا از دید دیگران پنهان سازم ....لباسهایم را آنقدر اتو کشیده بودم که برق اتو و نخ کش شدن ها شلوارو پیراهنم کم کم خود نمایی میکرد ....اما راضی بودم .... چون فقر را کاملا با چشمانم لمس کرده بودم ....چون فقر را دیده بودم ...خود را در کمال ثروت می دیدم .... پدر بزرگ همیشه نگاهم را معطوف به کوخ نشینی می کرد ... می گفت اگر می خواهی شاد زندگی کنی باید سر به پایین داشته باشی و شاکر باشی برای هرچیزی که داری ....واقعا همانطور بود من وقتی برق اتو شلوارم می دیدم هرگز ناراحت نمی شدم ...چون دیده بودم کسانی که شلوارشان وصله شده است ... اگر با کفشها وصله شده خودم مهربان بودم ... چون دیده بودم کسانی که کفش نداشتند و یا حتی پا برای کفش پوشیدن ..... پدر بزرگ طی دوران مدرسه و دانشگاه یکبار هم به محل تحصیل من نیامد ... اما سایه اش همیشه با من بود ...و وجودش برایم تکیه گاهی محکم ... آنقدر وجودش را در وجودم حس می کردم که راه خطا و تعلل را بر من می بست ... وجودش زمانی در من نقش گرفت که بدن سوخته و لهیده شده اش را در گرمای سوزان و شرجی جنوب در چار دیواری اتاقک آهنی کامیون دیدم ... دستان زمخت و پینه بسته اش را که گازوییل و روغن و خاک ترکیده اش کرده بودند را در دستانم لمس کرده بودم ... وجود پدر بزرگ زمانی در من حلول یافت که صدای گرسنگی اش را در مسافرتی طولانی شنیدم ...زمانی که هیچ نمی خورد تا در کنار خانواده سر سفره بنشیند و با ما باشد ...اگر برایت بگویم شاید باورش برایت کمی دشوار باشد ....شوق رسیدن به خانه و دیدن بچه ها  پدر بزرگ را گاها ودار می کرد ...مسافت های طولانی را رانندگی کند تا شب به منزل برسد و در کنار خانواده باشد .... چندین بار شده بود که صبح وقتی می خواستیم برویم مدرسه ...پدربزرگ را می دیدیم که درست پشت در منزل در  کامیون خوابیده ... وقتی بیدارش می کردیم ... و می بوسیدمش .... و از او می پرسیدیم که این همه راه آمده ای چرا در نزدی و یاوارد منزل نشدی ... می گفت نمی خواستم شما بیدار شوید....این همان پدری بود که راه هر گونه خطا را از من صلب می کرد... مادر بزرگ هم همانطور ...رنج مادر بزرگ و سختی های او بیشتر برایمان نمایان بود .... صبح ها زمانی که ما در خواب ناز بودیم او خیلی پیش از ما از ما بر می خواست و زمانی که ما از شیطنت های روزانه به خواب شیرین می رفیم او از فرط خستگی و احساس وظیفه تا پاسی از شب پلک بر هم نمی نهاد ... من برای تو عزیزترینم می نویسم ...از عشق ...دوستی ...خانواده ...مهربانی و آدم بودن ....آدم بودن انسانها و انسان بودن گرگها ....زشتی هایی که لمس کردم و زیبایی هایی که احساس نمودم .... تا شاید چراغی باشد فرا روی گامهای نوپا و جوان تو ....

من و مامان ... تو را با اعتماد به نفس بزرگ کرده ایم و اکنون این اعتماد به نفس را در آستانه شکوفا شدن در سه سالگی در کلام و رفتار تو می بینیم ..... همین قدر بدان که من همین ایام به حسن درایت و فهم تو ایمان دارم و چون می دانم که می فهمی معنای دلنوشته هایم را برایت می نویسم .... از راه دور ... فارغ از بعد زمان می بوسمت ....دوستدار همیشگی تو بابا ....

عزیزم سلام

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عزیز نازنین سلام

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سلام بابا جون ....

سلام عزیز دوست داشتنی

امروز 13 دی ماه 1385 ....توی اداره ...پشت میز کاریم نشسته ام ...فرصتی دست داد از لابلای پرونده های انباشته شده نفسی تازه کنم ...هوا کمی سرد است اما نور خورشید هنوز از لابلای پرده های آویخته شده بر پنجره خود نمایی می کند ....من خوبم ...خوبتر از اون چیزی که فکرش را بکنی , سرحال و قبراق و شاد ... چند روزی است که می خواهم برایت بنویسم .... اما کی این مطالب را بخوانی نمی دانم ... و چقدر می توانم ادامه بدم ... آنهم نمی دانم ....

….

حس غریبی است  ...و به روزگار می اندیشم .... به رسم روزگار ...اینکه  کودکان جوان ...جوانها پیر و پیرها باید بروند.... من پدر بزرگ مادرم را خوب به یاد دارم ....یعنی پدر مادربزرگم را ...پدر بزرگ و مادربزرگ خودم هم ...همه رفته اند ...پس رفتن حقیقتی است انکار ناپذیر ... دیر یا زود من نیز باید با این حقیقت دست و پنجه نرم کنم ....

دختر خوبم ... الان که تو این مطالب را میخوانی حتما برای خودت خانمی با شخصیت شده ای ...نمی دانم چند سال ...فقط همین می دانم که تو و مامان من رو تا جلوی اداره بدرقه کردید ... تا تو به مهد بروی و مامان هم سر کار خودش ...امروز که برایت می نویسم درست 20 روز مانده به 3 سالگی تو و امروز که تو این را می خوانی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمی دانم ....

هم اینک شور و شعف تو را در گذر زمان حس می کنم .... یادم می آید در کودکی زمانی که هنوز سی دی به بازار نیامده بود ما اطلاعات خودمان را بر روی کاست ضبط می کردیم ... پدر بزرگ می گفت زمان ما گرامافون بود ....تلویزیون نداشتیم ...رادیویی تک موج بود ...همین و بس .... خط تلفن به ندرت بین خانواده ها یافت می شد ... اما گذر زمان زودتر از آنچه که انتظار می رفت تاثیر خود را نمایان کرد  ...تکنولوژی رشد کرد و هر روز بهتر از دیروز ... و فردا که این مطالب را می خوانی شاید سیستم پنتیوم 4 و مانیتور   پیش رویم ...حکم همان گرامافون پدر بزرگ رو داشته باشه ...نمی دانم از گذرزمان همین قدر برایت بگویم که زمانی که سال چهارم دبیرستان بودم ...هنوز کامپیوتر به صورت حال عمومیت نداشت .... اواخر سال بود که شایعه شد ..که مسئولین دبیرستان یک دستگاهی خریده اند که خیلی جالب است .... اون رو توی آزمایشگاه دبیرستان گذاشته بودند ... فقط دانش آموزان سال چهارم ریاضی فیزیک اجازه استفاده کردن از آن را داشتند ...درس تخصصی کامپیوتر انها آشنایی با اصول و مبانی کامپیوتر بود ....کامپیوتری که برای ما دستگاهی ناشناخته بود ...این روزها اسباب بازی تو در منزل و مهد کودکتان است ..... و امروز که این مطالب را میخوانی حتما به سیستمی که برای ما بهترین است برای شما و نسل شما  قدیمی است و شاید هم ناشناخته ...

 

بگذریم ... شاید از خودت بپرسی که چرا این وبلاگ  را برایت می نویسم ؟ سئوال  خوبی است ... راستش رو بخواهی این روزها  من در گروه برنامه ریزی و امور پژوهشی اداره مشغول به کار هستم ....جایی که تدوین برنامه بلند مدت و کوتاه مدت سازمان بر عهده آن گذاشته شده است ... در برنامه ریزی مخصوصا برنامه ریزی استراتژیک اصلی است که من نوشتن این وبلاگ را از آن الگو گرفته ام .... اصل تبدیل تهدید به فرصت .... مرگ تهدیدی است که دیر یا زود دامن گیر همه می شوند و من استثنا نیستم .... و چون استثنا نشدم و نمی شوم ...پس روزی باید بروم ...شاید زمانی که این مطالب را می خوانی من نیز بار سفر بسته باشم و منزلگاه ابدی من شکافی تنگ و تاریک در دل خاک سرد و سیاه باشد ...پس مرگ تهدید است و باور کردن و نوشتن برای تو فرصت ...دوست دارم برایت بنویسم ... و همه چیز رو همونجوری که هست برایت تعریف کنم .

من رو که می شناسی ...پس از خودم نمی گویم ....البته گذاشته ام سر فرصت که حالی داشتم ...خوبیهای بابا رو برایت بگویم ...بدی هاش رو من می دونم و خدای بابا ...

مامان رو که می شناسی .....پس از مامان هم شروع نمی کنم ....تعریف از مامان رو هم می گذارم سروقتش

فقط همین رو بدون که من و مامان زمانی همکلاسی هم بودیم ... بعدها باهم دوست شدیم ...بعدهم ازدواج کردیم و الان سالیان سال هست که عاشق هم شدیم .... عشق چیز خوبی است ... سر فرصت از عشق و عاشقی هم برای تو می گویم ... همین رو بدون بابا جون تو خیلی سال سنگ صبور شده از همون زمانها که با مامان توی یک کلاس ...توی یک ردیف کنار هم می نشستند ... البته اون وقت مامان و بابا همکلاسی بودند .. نه مامان و بابایی که می شناسی .. فکر می کنم برای امروز کافیه ... فقط همین رو بگم ... امروز که برای اولین بار به این دست نوشته های بابا دسترسی پیدا کردی ... مطالبش رو به ترتیب ایام بخون ... بعد از اون که تموم شد ... خودت ادامه اش بده ... حتی اگر از دست بابا هم دلخور شدی و احساس کردی بابا رو دوست نداری ... اشکال نداره ... من خیلی دوست دارم ... خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی ... به قول خودت که با اون شیرین زبونیت به بابا می گی :

دوست دارم یه عالمه ... اندازه تمام دنیا ...اندازه تمام دریاها ...اندازه تمام آسمون ها